شما در انجمن های ما ثبت نام نکرده اید یا هنوز وارد نشده اید . در صورتی که عضو نیستید همین حالا ثبت نام کنید. | ![]() |
![]() |
|
حكايات و داستان ها در اين قسمت حكايات و داستان هايي كه مرتبط با اهل بيت (عليهم السلام) نيستند قرار گرفته مي شود. |
![]() |
|
LinkBack | ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع | نحوه نمایش |
![]() |
#1 |
مدیر ارشد انجمنهای نور آسمان
![]() تاریخ عضویت: Feb 2010
محل سکونت: ماه
نوشته ها: 17,016
Thanks: 31,941 Thanked 50,449 Times in 14,794 Posts |
![]()
حكايت سبكتكين با آهو
بيهقى در تاريخ خود ماجراى عبرتآموز آهويى را آورده عبرتآموز كه نشان مىدهد مكافات بىمهرى و مهرورزى ممكن است در اين جهان باشد و شايد مقصود پيامبر صلى الله عليه و آله در سخن پيشين مكافات اين جهانى است و ما ماجراى ياد شده را با نثر شيوا و استوار خود ابوالفضل بيهقى مىآوريم: از عبدالملك مستوفى به بُست شنيدم... و اين آزاد مرد مردى دبيرست و مقبول القول... گفت: بدان وقت كه امير سبكتكين رضى الله عنه بست بگرفت و با تيوزيان برافتادند. زعيمى بود به ناحيت طالقان، وى را احمد بوعمر گفتندى، مردى پير و سديد و توانگر. امير سبكتكين وى را بپسنديد از جمله مردم آن ناحيت و بنواخت و به خود نزديك كرد و اعتمادش با وى تا بدان جايگاه بود كه هر شبى مرا او را بخواندى و تا ديرى نزديك امير بودى و نيز با وى خلوتها كردى، شادى و غم و اسرار گفتى و اين پير، دوست پدر من بود، احمد بوناصر مستوفى. روزى با پدرم مىگفت و من حاضر بودم كه امير سبكتكين با من شبى حديث مىكرد و احوال و اسرار سرگذشتهاى خويش باز مىنمود، پس گفت: پيشتر از آن كه من به غزنين افتادم، يك روز برنشستم، نزديك نماز ديگر و به صحرا بيرون رفتم به بلخ و همان يك اسب داشتم و سخت تيزتك و دونده بود چنانكه هر صيد كه پيش من آمدى باز نرفتى. آهويى ديدم ماده و بچه با وى، اسب را برانگيختم و نيكرو كردم و بچه از مادر جا ماند و غمى شد، بگرفتمش و بر زين نهادم و باز گشتم. و روز، نزديك نماز شام رسيده بود چون لختى براندم آوازى به گوش من آمد، بازنگريستم مادر بچه بود كه بر اثر من مىآمد و غريوى و خواهشكى مىكرد، اسب برگردانيدم به طمع آن كه مگر وى نيز گرفته آيد و بتاختم! چون باد از پيش من رفت. بازگشتم و دو سه بار هم چنين مىافتاد و اين بيچاركَك مىآمد و مىناليد تا نزديك شهر رسيدم، مادرش همچنان نالان نالان مىآمد و دلم بر وى بسوخت و با خود گفتم: از اين آهو بره چه خواهد آمد؟ مادر او برين مهربان است، رحمت مىبايد كرد. بچه را بر صحرا انداختمم، سوى مادر بدويد و غريو كردند و هر دو برفتند سوى دشت و من به خانه رسيدم. شب تاريك شده بود و اسبم بىجو بمانده، سخت دل تنگ شدم و چون غمناك در وثاق بختم، به خواب ديدم پيرمردى را سخت فرهمند كه نزديك من آمد و مرا گفت: «يا سبكتكين! بدان كه آن بخشايش كه بر آن آهو ماده كردى و اين بچكَك بدو باز دادى و اسب خود را بىجويله كردى، شهرى را كه آن را غزنين گويند و زار و بستان بر تو و بر فرزندان تو بخشيدم و من رسول آفريدگارم جل جلاله...» من بيدار شدم و قوى دل گشتم و هميشه از اين خواب همىانديشيدم و اينك بدين درجه رسيدم و به يقين دانم كه ملك در خاندان و فرزندان من بماند تا آن مدت كه ايزد عز ذكره تقدير كرده است. |
![]() |
![]() |
لینک ها | |
The Following User Says Thank You to محبّ الزهراء For This Useful Post: |
![]() |
آموزش قرار دادن مطلب ، نظر و فعاليت در نورآسمان
لیست کامل لینک های جالب و مفید لینکدانی نورآسمان
کاربران در حال دیدن موضوع: 1 نفر (0 عضو و 1 مهمان) | |
ابزارهای موضوع | جستجو در موضوع |
نحوه نمایش | |
|
|
![]() |
||||
موضوع | نویسنده موضوع | انجمن | پاسخ ها | آخرين نوشته |
يك آيه به همراه حكايت و شعر | mostafa194 | مباحث قرآنی | 14 | 20-03-2011 20:34 |
قسمتى از حكايت ابراهيم و اسماعيل عليهم السلام بروايت ابن عباس | vorojax | تفسير الميزان جلد 1 | 0 | 22-01-2011 17:09 |
حكايت ديدار اسماعيل هرقلي | hossein moradi | تشرف یافتگان | 0 | 29-12-2010 10:10 |
جزيره خضرا | hossein moradi | امام زمان عجل الله تعالی فرجه | 0 | 11-09-2010 10:34 |
حكايت توبه كردن جوان كفن دزد | ali20 | حكايات و داستان ها | 0 | 27-03-2010 09:59 |
مسئولیت مطالب و نظرات مندرج در سایت بر عهده شخص ارسال کننده بوده و سایت نورآسمان هیچ گونه مسئولیتی در قبال موضوعات مطرح شده ندارد.
در صورت تمایل با رایانامه سایت به ادرس nooreaseman@chmail.ir تماس حاصل کنید.