![]() |
رفيقان نيمه راه
[size=medium]
شخصى را زنى بود با جمال و خدمتكار، و باغى و كتابى . روزى به باغ مىرفت و كتاب مىخواند و روزى با زن مىنشست . چون مرگ نزديك شد، باغ را گفت: تو را آب دادم و آبادان داشتم. امروز من مىروم، با من چه خواهى كرد؟ از باغ آوازى آمد كه مرا پاى نباشد كه با تو بيايم و چون تو بروى، ديگرى خواهد آمد و در من خواهد آسود . مرد از باغ نوميد شد. پس رو به زن كرد و گفت: من عمر در سر تو كردم و از بهر تو رنجها كشيدم. امروز بخواهم رفت. چه كنى؟ گفت: تا زنده باشى خدمت كنم و اگر بميرى، جزع و فرياد كنم و چون تو را ببرندن، تا لب گور با تو بيايم و چون در خاك پنهان شوى، در خاك نيايم؛ اما بنالم و بگريم و بازگردم و شوهرى ديگر كنم . مرد از وى نيز نوميد شد. روى به كتاب كرد و گفت: بخواهم رفت . چه خواهى كرد؟ گفت با تو باشم و اگر در گور شوى، مونس تو باشم و چون قيامت شود، دستگير تو شوم و هرگز تو را تنها نگذارم . [/size] نقل قول:
نقل قول:
|
اکنون ساعت 05:48 برپایه ساعت جهانی (GMT - گرینویچ) +3.5 می باشد. |
Powered by: vBulletin Version 3.8.7
Copyright © 2000-2006 Jelsoft Enterprises Ltd.
Search Engine Friendly URLs by vBSEO 3.5.2
vBFarsi Language Pack Version 4.0 beta1